شعر عاشقانه
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
زمين لگد خورد از گاو و خر به علت آن
ببين و بگذر و خاطر به هيچ کس مسپار
گرت هزار بديعالجمال پيش آيد
نه پايبند يکي کز غمش بگريي زار
مخالط همه کس باش تا بخندي خوش
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
به خد اطلس اگر وقتي التفات کني
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
مثال اسب الاغند مردم سفري
کسي کند دل آسوده را به فکر فگار؟
کسي کند تن آزاده را به بند اسير؟
چرا خسيس کني نفس خويش را مقدار؟
چو طاعت آري و خدمت کني و نشناسند
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
خنک کسي که به شب در کنار گيرد دوست
گناه تست که بر خود گرفتهاي دشوار
وگر به بند بلاي کسي گرفتاري
چرا نشانم بيخي که تلخي آرد بار؟
مرا که ميوهي شيرين به دست ميافتد
يکي به خواب و من اندر خيال وي بيدار؟
چه لازمست يکي شادمان و من غمگين
همان مثال پيادهست در کمند سوار
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
نه صاحبي که من از وي کنم تحمل بار
مرا رفيقي بايد که بار برگيرد
وگرنه دوست مدارش تو نيز و دست بدار
اگر به شرط وفا دوستي به جاي آود
چرا من از غم و تيمار وي شوم بيمار؟
کسي از غم و تيمار من نينديشد
ميان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گويد
مباش غره که بازيت ميدهد عيار
اگر زمين تو بوسد که خاک پاي توام
ورت نماز برد، کيسه ميبرد طرار
گرت سلام کند، دانه مينهد صياد
که عن قريب تو بيزر شوي و او بيزار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
شب شراب نيرزد به بامداد خمار
به راحت نفسي، رنج پايدار مجوي
بکن، وگرنه پشيمان شوي به آخر کار
به اول همه کاري تأمل اوليتر
چه پيش خلق به خدمت، چه پيش بت زنار
ميان طاعت و اخلاص و بندگي بستن
که گرد عشق نگردند مردم هشيار
زمام عقل به دست هواي نفس مده
ز ريسمان متنفر بود گزيدهي مار
من آزمودهام اين رنج و ديده اين زحمت
به گوش عشق موافق نيايد اين گفتار
طريق معرفت اينست بيخلاف وليک
نه دل ز مهر شکيبد، نه ديده از ديدار
چو ديده ديد و دل از دست رفت و چاره نماند
چو اوفتاد ببايد دويدنش ناچار
پياده مرد کمند سوار نيست وليک
نشسته بودم و با نفس خويش در پيکار
شبي دراز درين فکر تا سحر همه شب
چو کودکان و زنان رنگ و بوي و نقش و نگار
که چند ازين طلب شهوت و هوا و هوس
وفاي عهد عنانم گرفت ديگر بار
بسي نماند که روي از حبيب برپيچم
هزار نوبت از اين راي باطل استغفار
که سخت سست گرفتي و نيک بد گفتي
که حسن عهد فراموش کردي از غدار
حقوق صحبتم آويخت دست در دامن
مکن کز اهل مروت نيايد اين کردار
نگفتمت که چنين زود بگسلي پيمان
کدام يار بپيچد سر از ارادت يار؟
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام صبر که بر ميکني دل از دلدار؟
فراق را دلي از سنگ سختتر بايد
روا بود که تحمل کند جفاي هزار
هرآنکه مهر يکي در دلش قرار گرفت
درخت گل نتوان چيد بيتحمل خار
هواي دل نتوان پخت بيتعنت خلق
چو دوست دست دهد هرچه هست هيچ انگار
درم چه باشد و دينار و دين دنيي و نفس
دلت دهد که دل از دوست برکني زنهار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گويد
رضاي دوست بدست آر و ديگران بگذار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
که خود ز دوست مصور نميشود آزار
نگويمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که قاضي از پس اقرار نشنود انکار
دگر مگوي که من ترک عشق خواهم گفت
همه سفينهي در ميرود به دريا بار
ز بحر طبع تو امروز در معاني عشق
به صورتي ندهد صورتيست بر ديوار
هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
مرا فقيه مپندار و نيک مرد مگوي
دروغ گفت که دستش نميرسد به ثمار
که گفت پيرهزن از ميوه ميکند پرهيز
که سيم و زر کند اندر هواي دوست نثار
فراخ حوصلهي تنگدست نتواند
طريق نيست مگر زهد مالک دينار
تو را که مالک دينار نيستي سعدي
تو خوش حديث کني سعديا بيا و بيار
نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, ] [ 13:15 ] [ mahdi ] [ نظر بدهید ]